-
گفتگو با خدا
جمعه 11 آذرماه سال 1384 10:13
خواب دیدم .در خواب با خدا گفتگویی داشتم . خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی؟ گفتم اگر وقت داشته باشید . خدا لبخند زد . وقت من ابدی است . چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟ چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ خدا پاسخ داد : این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند، عجله دارند...
-
خدا مشتی خاک را برگرفت
جمعه 11 آذرماه سال 1384 10:11
...می خواست لیلی را بسازد. از خود در او دمید...و لیلی پیش از آنکه باخبر شود..عاشق شد. سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد... لیلی باید عاشق باشد... زیرا خدا در او دمیده است...و هرکه خدا در او بدمد..عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است...نام دیگر انسان. خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید...آزمونتان تنها و تنها...
-
لیلی زیر درخت انار نشست
جمعه 11 آذرماه سال 1384 10:09
... ... درخت انار عاشق شد ؛ گُل داد... سرخ ِ سرخ ... گلها انار شد ؛ داغ ِ داغ...هر اناری هزار دانه داشت... ...دانه ها عاشق بودند...دانه ها توی انار جا نمی شدند... انار کوچک بود...دانه ها ترکیدند... انار ترک برداشت... خون انار روی دست لیلی چکید... لیلی انار ِ ترک خورده را از روی شاخه چید... ... مجنون به لیلی اش رسید......
-
دنیا که شروع شد
جمعه 11 آذرماه سال 1384 10:07
.. زنجیر نداشت... .. خدا ... دنیای بی زنجیر آفرید... ... آدم بود که زنجیر را ساخت شیطان ...کمکش کرد... ... دل زنجیر شد ... زن زنجیر شد ... دنیا پر از زنجیر شد و آدمها همه دیوانه ی زنجیری ...! ... خدا دنیا را بی زنجیر می خواست ... نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است... ... امتحان آدم همینجا بود دستهای شیطان از زنجیر پر بود...