شبهای مهتابی .....

من آن گلبرگ مغرورم که می خشکد ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردد...

شبهای مهتابی .....

من آن گلبرگ مغرورم که می خشکد ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردد...

دنیا که شروع شد

..زنجیر نداشت...

..

خدا   ...دنیای بی زنجیر آفرید...

...

آدم بود که زنجیر را ساخت

شیطان   ...کمکش کرد...

...

دل زنجیر شد

...

زن زنجیر شد

...

دنیا پر از زنجیر شد

و آدمها  همه دیوانه ی زنجیری ...!

...

خدا    دنیا را بی زنجیر می خواست

...

نام دنیای بی زنجیر اما  بهشت است...

...

امتحان آدم همینجا بود

دستهای شیطان از زنجیر پر بود

...

خدا گفت:

زنجیرهایتان را پاره کنید...

...شاید نام زنجیر شما..عشق است !...

...

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد

...نامش را مجنون گذاشتند...

...

مجنون  اما نه دیوانه بود و نه زنجیری !

...

این نام را شیطان بر او گذاشت !

...

شیطان  آدم را در زنجیر می خواست

...

لیلی  مجنون را بی زنجیر می خواست...

...

لیلی می دانست خدا چه می خواهد

لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند

...

لیلی  زنجیر نبود

لیلی  نمی خواست زنجیر باشد

...

لیلی ماند

زیرا لیلی نام دیگر آزادیست

نظرات 1 + ارسال نظر
رانا معین دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 15:13 http://parhoon1989.blogsky.com

سلام فریبا خانوم . وبلاگ خوبی داری . اگه این متن اخری مال خودت باشه واقعا شاعر خوبی هستی
اگه وقت داستی یه سر به وبلاگم بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد