شبهای مهتابی .....

من آن گلبرگ مغرورم که می خشکد ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردد...

شبهای مهتابی .....

من آن گلبرگ مغرورم که می خشکد ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردد...

خدا مشتی خاک را برگرفت

 

...می خواست لیلی را بسازد.

از خود در او دمید...و لیلی پیش از آنکه باخبر شود..عاشق شد.

سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد...لیلی باید عاشق باشد...

زیرا خدا در او دمیده است...و هرکه خدا در او بدمد..عاشق می شود.

 لیلی نام تمام دختران زمین است...نام دیگر انسان.

 خدا گفت:

به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید...آزمونتان تنها و تنها همین است:

...عشق...

و هرکه عاشق تر آمد..نزدیکتر است...پس نزدیکتر آیید...نزدیکتر.

عشق..کمند من است...کمندی که شما را پیش من می آورد..کمند را بگیرید...

...و لیلی کمند خدا را گرفت...

خدا گفت:

عشق..فرصت گفتگوست..گفتگو با من..

...با من گفتگو کنید...

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد...لیلی هم صحبت خدا شد...

خدا گفت:

عشق..همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند...

...و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند...

 خدا به شیطان گفت:

لیلی را سجده کن.

شیطان غرور داشت...سجده نکرد..

شیطان گفت:

من از آتشم... و لیلی گِل است...

خدا گفت:

سجده کن..زیرا که من چنین می خواهم.

شیطان سجده نکرد..سرکشی کرد...

...رانده شد و کینه ی لیلی را به دل گرفت...

شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند...

و تا واپسین روز حیات..فرصت خواست...

خدا مهلتش داد.

اما گفت:

نمی توانی..هرگز نمی توانی...

لیلی دُردانه ی من است...

قلبش چراغ من است...

...و دستش در دست من...

 

گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.

شیطان می داند لیلی همانست که از فرشته بالاتر می رود...

و می کوشد بال لیلی را زخمی کند...

عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد...

دستهایش پر از حقارت و وسوسه است...

او بدنامی لیلی را می خواهد...بهانه ی بودنش تنها همین است.

می خواهد قصه ی لیلی را به بیراهه بکشد...

نام لیلی..رنج شیطان است...شیطان از انتشار لیلی می ترسد...

...لیلی عشق است...

و شیطان..از عشق واهمه دارد...

خدا گفت:

لیلی یک ماجراست...ماجرایی آکنده از من...

...ماجرایی که باید بسازیش...

شیطان گفت:

تنها یک اتفاق است...بنشین تا بیفتد...

آنان که حرف شیطان را باور کردند...نشستند...

و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد.

مجنون اما بلند شد...رفت تا لیلی را بسازد...

خدا گفت:

لیلی درد است...دردِ زادنی نو...تولدی به دست خویشتن...

شیطان گفت:

آسودگی ست...خیالی ست خوش.

 

خدا گفت:

لیلی رفتن است...عبور است و رد شدن...

شیطان گفت:

ماندن است...فرو رفتن در خود...

خدا گفت:

لیلی جستجوست...لیلی نرسیدن است و بخشیدن...

 

شیطان گفت:

خواستن است...گرفتن و تملک...

خدا گفت:

لیلی سخت است...دیر است و دور از دست...

شیطان گفت:

ساده است...همین جایی و دم دست.

..

ودنیا پر شد از لیلی های زود..لیلی های ساده ی اینجایی...

لیلی های نزدیک  و لحظه یی...

خدا گفت:

لیلی زندگی ست...زیستنی از نوعی دیگر...

...

...و لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود..

 مجنون..زیستنی از نوع دیگر را برگزید و می دانست که لیلی...

... تا ابد طول می کشد...